با تو کشف کردم که بهار
برای گرامی داشت تنها یک پرستو میآید.
پیش از تو، میپنداشتم که پرستو
سازندهی بهار نیست.
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر میشود
و آب برکه های گلآلودِ باران در گذرگاهها
دوباره، به ابر بدل میشوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده میشوند و به سرچشمههای خویش باز میگردند،
و قطرهی عطر، خانهی میناییاش را رها میکند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گلهای پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچههای کوچک در کشتزاران ِ خویش باز میگردند.
و جغدهای لطیف میآموزند، چونان مرغ عشق
ترانههای غمگین سر دهند.
با تو به ریگهای کبود در ساعت شنیام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو میافتاد،
و عقربههای ساعت به عقب میشتافت.
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچهی شیشهای گیاهان زندگی را،
رها میکند تا به باغ بدل شود.
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است.
آیا می پنداری بر تو عاشقم؟
"غاده السمان"
پ.ن:
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
"حافظ "
درباره این سایت