دستم را فشرد

و به نجوایم سه حرف گفت .
سه حرفی که عزیزترین دارایی تمام روزم شد :
« پس تا فردا .»

ریش تراشیدم دوبار
کفش‌هایم را برق انداختم دوبار .
لباس‌های رفیقم را قرض گرفتم 
با دو لیر
که برایش کیکی بخرم ، 
قهوه‌ای خامه دار .

حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق ، لبخند نند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود
شاید در راه است
شاید لحظه‌ای یادش رفته
شاید . شاید .

 

"محمود درویش"

 

پ.ن:

چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

"مولانا"

 

کویرِ دل 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ساعت شنی آموزش زبان انگلیسی پایه 11 هنرستان شرکت نرم افزاری نگاروید Erron بانک نمونه سوالات آزمون های استخدامی فروشگاه لباس در بابل لایسنس نود 32 - یوزرنیم و پسورد نود 32 - آپدیت نود32 - آپدیت آفلاین و آنلاین Justin دستگاه تصفیه روغن سوخته موتور در ایران خط تولید